پالیندروم

نوشته های بی مخاطب

پالیندروم

نوشته های بی مخاطب

Back in Black

۱: روزی میرسد که من بزرگترین وبلاگ نویس جهان میشوم، اما قبل از اون لازم هست که بدترین بلاگر جهان باشم.
۲: کمالگرایی من، بزرگترین دشمن من برای انجام دادن هرکاری هست که می‌خواهم انجام بدهم. برای شروع کردن و ادامه دادن، وقتی که بخواهم هر قدمی که برمی‌دارم کامل باشه، هیچ راهی را نمی‌توانم شروع کنم. بدون شکست خوردن هیچ پیروزی‌ای درکار نیست. و از خودم می‌ترسم وقتی صدایی بلند را از درونم می‌شنوم که هشدار می‌ده: «یا اینکارو عالی انجام بده، یا اصلا انجام نده» و من، انسانِ ناکامل و ناعالی، از خودِ کمالگرایِ ناکامل و ناعالی‌ام شکست می‌خورم و چیزی که می‌توانست خوب باشد اتفاق نمی‌افتد. تا همچنان منتظر اون اتفاق عالی باشم که خبری ازش نیست.
۳. نزدیک به سه سال از شروع اینجا گذشته، تقریبا فراموشش کرده بودم. امروز برگشتم تا دوباره بنویسم، شخصی بنویسم و ناشناس. فکر کنم تنها دلیل اینکه به فکر راه انداختن یک وبلاگ دیگه نیفتادم اسم اینجا باشه که خیلی دوستش دارم: پالیندروم
۴. من می‌توانم یک وبلاگ نویس خوب باشم. شاید بتوانم یه نویسنده خوب باشم، شاید یک نقاش خوب. اما فعلا فقط بدترین وبلاگ نویس جهان هستم. مشغول نوشتن تو یک کنج خرابه ی یک وبلاگِ متروکِ یک سرویس وبلاگ فراموش شده. اما جالب اینکه حتی توی بدترین بودن، «ترین»ای هست که با آن چند روزی می‌توانم خودِ کمالگرایم را راضی کنم.

اینجا متروکه نیست

من توی عمرم عضو شبکه های اجتماعی زیادی شدم. فیسبوک، یوتیوب، لینکد این، گوگل پلاس، اینستاگرام، وایبر، لاین، واتس اپ، تلگرام، فید و غیره. پست ها و عکسای ملت رو دیدم، لایک کردم، پلاس وان دادم، کامنت گذاشتم، پست گذاشتم، دعوا کردم، بلاک شدم و خلاصه تو هرکدومشون زندگی کردم. فرقیم نداره فیسبوک باشه که نود درصد آدمایی که میشناسی عضوشن یا فید باشه که از بین تمام انسانهایی که تو زندگیم میشناختم فقط یک نفر توش بود، کافیه یک هفته وقتتو بذاری تا ببینی دیگه نمیتونی از منجلابش در بیای. پست پشت پست، عکس پشت عکس، کامنت زیر کامنت، لایک بعد لایک. زمان میره و توام همراه دوستا و فک فامیلات توی این شبکه های اجتماعی زندگی میکنی و همه هستن و همه خوشحال و به پیش. اما رقت برانگیز ترین شبکه اجتماعی ای که به عمرم دیدم goodreads هست. توی اینم عضوم. بیست سی نفریم هستن که از اینور و اونور باهاشون فرند هستم. این شبکه اجتماعی گودریدز شبکه ارتباط آدمای کتابخون هست. کتابها رو میخونی، در موردشون نظر میدی، نظر دوستات رو در موردشون میخونی، میگی که دارم چه کتابی میخونم و چه کتابی میخوام بخونم و الخ. اما شده یک هفته بگذره و یک آپدیت جدید توی نیوزفیدم نیاد. اینجا کاملا متروکست. شاید مردم کتاب میخونن و علاقه ای به اعلام کردنش توی گودریدز ندارن. شاید من نتونستم آدمایی که توی گودریدز فعال هستن رو پیدا کنم. اما درکل شرایط فاجعه باره. هیچکس کتاب نمیخونه. سرانه مطالعه توی ایران ابدا پایین نیست. آدمایی رو میشناسم که بنا به میزان بیکاریشون از روزی یکی دو ساعت تا چهار پنج ساعت مطالعه میکنن. اما این مطالعه ها چیه؟ مطالعه جوک در تلگرام،مطالعه شایعه "اگه کپی نکنی به خدا مسلمون نیستی" در وایبر، مطالعه چت های بی سر و ته گروه های واتس اپ، مطالعه کامنت های فحش و توهین توی فیسبوک، مطالعه نوشته های موجود احمقی مثل تتلو در مورد احتمال پیوستنش به رئال مادرید تو اینستاگرام و الی آخر ... سرانه مطالعه ایران شاید روزی 2 3 ساعت باشه اما سرانه مطالعه "کتاب"مون به روزی چند ثانیه هم نمیرسه. کسی که این متن رو نمیخونه، بخونه هم من لابد واسش انقدر آدم مهمی نیستم که در زندگیش تغییر زیادی بده. اما درکل من دارم سعی میکنم بیشتر کتاب بخونم. از دست خودم هم خیلی شاکیم چون کم کتاب میخوندم. شما هم سعی کنین بیشتر کتاب بخونین، من به این نتیجه رسیدم که شاید نتونم اطرافیانم رو تغییر بدم اما خودم رو میتونم تغییر بدم

پ.ن : گودریدز احتمالا بدردبخور ترین شبکه اجتماعی ایه که توش عضو شدم. از دستش ندین

من فازم چیه ؟

چند تا چیز بی ربط:


یکی از فوبیاهای زندگیم اینه که شمایی که این متن رو میخونی بدونی من کی هستم و از هر چرت و پرتی که نوشتم علیه خودم استفاده کنی. درسته که وبلاگم بازدید کننده چندانی نداره و از اون مهمتر احتمالا شما اصلا منو نمیشناسی و اگر هم بشناسی احتمالا انقدر باهام دشمن نیستی که بخوای دخلمو بیاری، ولی بازم فوبیایی هست برای خودش. از شما هم خواهش میکنم منو نشناسی، از چیزهایی که اینجا مینویسم هم سوء استفاده نکن. سعی کن انسان خوبی باشی، خوب بودن خیلی هم بد نیست.


کثیف ترین کاری که یک انسان میتونه انجام بده دروغ گفتنه. دروغ و تمام گناه هایی که پایه شون دروغ هست مثل ریا، تظاهر، نفاق، دورویی و تهمت زدن. انسان دروغ گو و ریاکار بوی تعفنش خیلی خوب حس میشه. ولی چقدر خوبه که گند دروغ همیشه در میاد، الان یکی از ریاکار ترین انسانهایی که به عمرم دیدم در شرف به لجن کشیده شدن هست. امیدوارم که همه ی انسانهای دورو یه روز رسوا بشن.


مافیا زیاد بازی کنین. زندگی مثل مافیا میمونه. شما پلیس هستین و نباید به کسی اعتماد کنین. یکی میگفت من مافیا بازی نمیکنم چون مافیا آموزش دروغ گفتن هست. آره درست میگفت. اما آموزش کشف دروغ هم هست. خیلی مهمه


امیدوار باشین که به شخص درستی دارین اعتماد میکنین

The lunatic is on the chair

1: محموله ی پینک فلویدم بهم رسید. الان انقدر راک روان گردانو در حالت بیخوابی شدید شنیدم که رسما حس مصرف مواد بهم دست داده. (البته تا حالا مواد مصرف نکردم و نمیدونم چه حسی به آدم دست میده!) بهم نخندین که تازه دارم پینک فلوید گوش میدم. من به طور میانگین توی موسیقی 5 6 سال از هم سن و سالام عقب ترم.


2: کافه میرا جای جالبیه. امروز پاشدم تنهایی رفتم اونجا. یه آمریکانو سفارش دادم و دوتا داستان کوتاه از کتابای توی کافه خوندم و با بوی سیگار ملت خفه شدم. (انقدر غلظت دود سیگار زیاد بود که چشمام داشت میسوخت. حس میکردم اشک چشمم اسیدی شده) توی میرا ولنتاین خیلی حس نمیشد و بخاطر همین برای من معرکه بود. یه ساعتی نشستم و احساس کردم شبیه این نویسنده خفنایی شدم که تمام روز توی کافه ها میشینن و چپ و راست شاهکار ادبیات پست مدرن خلق میکنن. حتی داشتم جوگیر میشدم که خودکار و کاغذ هم در بیارم. اگه ولنتاین تنهایی پاشین برین اونجا اصلا احساس سینگل بودن اذیتتون نمیکنه.


3: این ترم همه ی روزا کلاسام ده صبح شروع میشه جز شنبه. اون کلاسم توی خود دانشگاه نیست و مسیر رسیدن بهش سخت تره. شنبه ساعت هشت صبح خیابون ایتالیا واقعا زور داره.


4: اینکه الان سینگلم خیلی اذیتم نمیکنه. آخه بعد 19 سال دیگه عادی داره میشه. چیزی که منو داره میچزونه خارج شدن از مسیری هست که داشت منو از سینگل شدن خارج میکرد. شاید فردا این مسیر درست بشه. شاید یه روز دیگه. شایدم هیچوقت. الان انقدر خوابم میاد که این مسائل اصلا برام اهمیتی نداره. بیخوابی آدم رو به مقام رضا میرسونه.


5: امروز یه پیکسل جدید خریدم، روش نوشته «من که دربندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟ / کاش راه خانه ات اینقدر طولانی نبود» خیلی حساب کردم دیدم نه خونه ی مخاطب خاصم به میدون آزادی نزدیکه، نه ما طرفای دربند زندگی میکنیم. کلا خیلی مشکل مسافت نداریم. تا چندین ساعت بعدشم به ایهام قشنگش پی نبرده بودم. در بند، آزادی. انگار درک ادبیم یکم افت کرده. کلا بعد هفت هشت ماه تنها چیزی که از کنکور یادم مونده عدد رتبم هست. همین چند روز پیش کارم گیر ضرب خارجی افتاده بود. تقریبا هیچی بارم نبود. انگار نه انگار که یکسال پیش همین موقعا عین تراکتور تست ضرب خارجی میزدم. مطمئنم اگه الان کنکور بدم رتبم پونصد هزارم نمیشه.


6: امروز توی اتوبوس یک آن به خودم اومدم دیدم روی صندلی نشستم، کاپشنم روی پاهامه، تخته شاسیم رو کنار صندلی اتوبوس چپوندم و کل کاغذای روش در شرف نابودین، شاهین نجفی توی گوشم داره عربده میزنه، با روان نویسم دارم تو یه دفتر نارنجی رنگ جلف یک سری عبارت مهمل جبری مینویسم و پاهام دارن زیر بار کاپشنم و کیفم و دفترم تکنو میرن. بعضی وقتا فاز خودم رو هم نمیتونم درک کنم


+: داستان «کارلو خواندن نمیداند» اثر جولیو موتسی رو حتما بخونید. توی همشهری داستان تیر 93 چاپ شده

+: این رو هم ببینید. حاصل اکتشافات امروز من توی عالم ریاضیه. فقط به مقدار m دست نزنید

به یک عنوان خوب نیازمندیم

یک: خیلی خوب میشه اگر انسانها یاد بگیرن به کار همدیگر کاری نداشته باشن. نحوه زندگی، ارتباط من با بقیه آدمها، چی پوشیدن و چه چیزی خوردن من واقعا فقط و فقط به خودم مربوطه. تا وقتی به اطرافیانم آسیبی نزدم لزومی نداره بقیه در مورد کارهایی که میکنم نظر بدن یا بخوان من رو اصلاح کنن. تمثیل کشتی و سوراخ توی کشتی هم مغلطه ی احمقانه ای هست که به درد بچه های حداکثر 10 ساله میخوره. تمام


دو: کار چند روز گذشتمون در مورد فضای کار در خانه بود. در مورد این آدمایی که یه کامپیوتر میذارن گوشه ی خونشون و باهاش میشن مثلا مسئول بازاریابی یه شرکت خصوصی و بدون موندن تو هر روزه تو ترافیک و تحمل آلودگی هوا و این چیزا شغلشونو دارن و کار میکنن. (بماند که با چه انسان عزیزی همگروه شده بودم و چقدر بعد تحویل هیچی نشده دلم براش تنگ شد) میخواسم بگم که بین 7 میلیارد انسان و انسان نمای روی کره زمین من آخرین کسی هستم که میتونم با این سبک زندگی ارتباط برقرار کنم. دو روز تعطیل آخر هفته بدون برنامه بیرون رفتن برای دیوانه کردن من کافیه.وقتی تعطیل هستیم هیچ گهی نمی خورم. میشینم با گوشیم بازی میکنم، توی مزخزف ترین گروپ های فیسبوک میگردم و کامنتها و نظرای یه مشت انسان بیشعور رو میخونم، روی تختم لم میدم و به هر مهملی که به ذهنم برسه فکر میکنم، اینستاگرام ملت رو میبینم و حالم بد میشه. مرضم دوباره عود میکنه، به خودم میام میبینم بازم دارم به مرز افسردگی میرسم. بازم دارم به عذابهایی که کشیدم فکر میکنم و دلم میخواد بقیه رو هم عذاب بدم. خوشبختانه نمیتونم، به بقیه آدما که میرسم حالم بهتر میشه


سه: حرف نزدن با دیگران (یا حتی کم حرف زدن باهاشون) برای من سمّه. تنهایی خوراک بوف کوریه که تو تنم کز کرده. این جغد منفور بعضی روزا که زندگی بر وفق مرادمه خفه میشه، مثل سه شنبه که رفتم آوانسن. یه گوشه ای طرفای کبد یا روده هام کز میکنه، گردنش رو کج میکنه، سعی میکنه یه جفد ملوس باشه و برای خودش تظاهر به نگاه کردن به زندگی عادی من میکنه (دقت کنین که کوره، فقط تظاهر میکنه). اما وای به حال وقتی که سرحال باشه. وقتی که آروم آروم از تنهاییم تغذیه میکنه یا وقتی که یهویی یه خوراک درست و حسابی بهش میرسه. اونوقته که بیچاره میشم. سرحال میشه، شروع میکنه بال زدن و توی بدنم چپ و راست ویراژ میده. ازش عذاب میکشم و دیوونه میشم. صدای بال زدن و نعره های مستانش رو میشنوم ولی هیچ کاری نمیتونم بکنم. یکم که بگذره و آروم تر میشه. اونموقع دوباره میتونم خودم رو پیدا کنم و همه چیز به حالت عادی برگرده. و باز روز از نو و تکرار این جنگ از نو. خوشبختانه جدیدا کورسویی پیدا شده که انگار راهی هست برای کشتن این بوف کور. اگه این کورسو بسته نشه میتونم به ادامه ی زندگیم امیدوار باشم !


و: چقدر برای فردا کار دارم و چقدر دارم بیخیالی طی میکنم. با توجه به حرفهای گفته شده معلومه که چقدر من با انجام دادن کار توی خونه (همون تکلیف دوران کودکی) مشکل دارم

و: از بچگی من انسان درون گرا و روی هم رفته تنهایی بودم. حالا چرا انقدر باهاش مشکل دارم ؟  بخاطر این نیست که دارم از خودم فرار میکنم ؟ نه ... اینطور نیست